اهل معنی گر به گفت وگو نفس فرسوده اند
هم به قدر جنبش لب دست بر هم سوده اند
آبرو می خواهی از اظهار حاجت شرم دار
این ترنم را ز قانون حیا نسروده اند
بگذر از دعوی که در خلوتگه عشق غیور
محرمان خانه ، بیرون در نگشوده اند
نقش ما آزادگان بی شبههٔ تحقیق نیست
خامهٔ تصویر ما کمتر به رنگ آلوده اند
قدردانیهای راحت نیست در بنیاد خلق
چون نفس یکسر هلاک کوشش بیهوده اند
بیخبر مگذر ز ماکاین سبزه های پی سپر
یکقلم در سایهٔ مژگان ناز آسوده اند
هیچکس از نور عالمتاب دل آگاه نیست
خانهٔ خورشید ما را پر به گل اندوده اند
راه دیگر وانشد برکوشش پرواز ما
بی پر و بالان همین چاک قفس پیموده اند
مشت خاکیم از فضولی شرم باید داشتن
جز ادب کاری که باب ماست کم فرموده اند
زیر سنگ است از من و ما دامن آزادی ام
آه ازبن رنگی که بر بوی گلم افزوده اند
بیدل این عیش و غم و عجزو غرور و مهر وکین
در ازل زینسان که موجودند با هم بوده اند